1-اردیبهشت ماه است روزهایی با گرمای معتدل ِ تهران برگچه ها با طراوتند زیرا
از نو بر دمیده اند و نمیدانند که قبلا چون آنها بر آن شاخه ها جلوه نموده
اند در این ماه همه چیز نو هست از جمله احساس ِ آدمها و گویی احساس همه
چیزها گویی همه چیز حس میگیرند زیرا همه چیز به زیبایی میگراید وارد محوطه
دانشگاه شدم و یکراست به سمت دانشکده ادبیات ر...فتم جویای کلاس مورد نظرم
شدم نشانش دادند به من و گفتند استاد چند دقیقه دیگر میآید من داخل کلاس
نرفتم تا استاد را بیرون ببینم چون فقط کاری با او داشتم و نمیخواستم برم
کلاس بشینم از اینرو کنار در مشغول خواندن مطالب روی تابلویی شدم که انجا
نصب شده بود دانشجوها تکو توک میاومدن میرفتن تو کلاس و من داشتم شعرهای
گیلکی ی نیما را که هیچوقت گویا منتشر نشده بودند را روی تابلو میخواندم و
جایی هم از شعری خنده ام گرفته بود که خود را با همسایه روستایی اش مقایسه
کرده بود و اونم گفته بود که خنده اش میگیره بعضی وقتا از این همسایگی من
به ذهنم اومد انگار این استاد نمیخواد بیاد و از طرفی میدیدم که در بسته
هست یک بار در را کمی باز کردم آدم مهمی تو کلاس ندیدم از نو در را بستم و
پشت در منتظر ماندم حوصله ام سر رفت فکر کردم خوب برو تو کلاس بشین تا
استاد بیاد دیگه ، از نو در رو باز کردم رفتم تو که بشینم دیدم یه مرد ِ
کوچک اندام از جلوی میز منو نگاه کرد که یعنی چه کاری دارید من فهمیدم که
استاد اومده تو کلاس اما من به دلیل مشغول شدن با نیما اصلن اونو ندیدم از
اینرو رفتم جلوتر بهش گفتم کاری با شما دارم برای اینکه وقتتون گرفته نشه
تو کلاس میشینم آخر کلاس بهتون میگم با حالت لاقیدانه ای دستشو سمت
صندلیهای خالی ی ته کلاس گرفت گفت خب بشینین بعد از صحبت کوتاهی یه شعر چند
کلمه ای رو تابلو نوشت اینو :
the viol , the violet , the vine
. و ادامه داد که تو جلسه شعری در
آمریکا بوده و یکی از شاعران این شعر رو خوانده و گفت کی میتونه یه شعر ِ
اینجوری بخونه یه نگاهی به دانشجوها انداخت دیدم هیچکس نفس نمیکشه من در
حالیکه یه مجموعه شعر ِ اونجوری داشتم ، سطری از شعری از شعر کلاسیک را که
از نوار موسیقی شنیده و به دلیل علاقه در ذهن داشتم را به جای آنگونه شعر
خواندم اما اینطور هم شروع کردم که > سعدی میگه > "در دل ِ دوست به
هر شیوه رهی باید کرد " استاد نگاهی به من انداخت خیلی آرام با قدمهای کند
شروع کرد با دستاشو هم که باز کرده بود انگار که پهلوانی در میدان کشتی
گیله مردی حریفی رو تو میدان دیده باشه ، آمد به طرفم و گفت "سعدی گفته آره
؟! "من که در جا متوجه شدم که شعر از سعدی نیست اما عمدن با تاکید گفتم"
آره سعدی گفته ! " اون برگشت بازم دستاشو بیشتر باز کرد دانشجوها انگار یه
تعداد چوب خشک ساکت بودند او به میزش که رسید از نو برگشت هی سریع دستاشو
باز میکرد و این رفتاری واقعی و جدی بود و نه نمایشی همانطور بازم شروع کرد
اومد به طرفم تو گود ِ زور خونه گفت " که سعدی میگه " بازم گفتم" آره سعدی
میگه " پهلوان مجددن به کندی به میزش نزدیک شد و بیت رو به طور کامل خوند و
گفت " باید کرد " هم نیست " باید برد " است ! و ادامه داد این شعر رو
پانصد سال بعد از سعدی چی چی ی اصفهانی گفته دانشجوها که نفسشون داشت بند
میاومد یه دفعه همه شون زدن زیر خنده با صدای بلند اما استاد میفهمید چرا
من آن شعر را خواندم چیزی که دانشجوها اصلن تو همچون عوالمی نبودن و
نمیتونستند درکی از آن داشته باشند از کلاس که بیرون رفتیم شفیعی از من
پرسید اولین باره که شما رو میبینم گفتم من معصومی شاعر هستم از گیلان ! به
ناگهان چهره اش گل انداخت دستاشو باز کرد بغلم کرد منم بغلش کردم بعد از
کمی صحبت اتاق بغلی را نشانم داد گفت اینجا اتاق دانشجویان مقطع دکترا هست
شما در این کلاس شرکت کنین بعدش هر کتابی که تو انتشاراتی های جلوی دانشگاه
پیدا نمیشد را من از کتابخونه ی همونجا خوندم.
2-محمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر، پژوهشگر و استاد پیشکسوت زبان و ادبیات فارسی،
در شرح نخستین تجربههای شعری و آشناییاش با ادبیات میگوید:.. شعری که
در ذهنم مانده باشد، یا سند مکتوب ازش داشته باشم، فکر نمیکنم در حدود زیر
سن 15 سالگی چیزی در حافظهام یا در یادداشت داشته
باشم؛ اما فکر میکنم در سنین شاید هفت - هشت سالگی اولین شعر را در هجو
یک همبازیام گفته بودم که خیلی هم زشت بود و در عین حال زیبا. این را در
دکان بقال سر کوچهمان، وقتی رفته بودیم با آن همبازیمان چیزی بخریم،
خواندم؛ یعنی یک چیزی در هجوش همان جا فیالمجلس گفتم که آن بقال تهدیدم
کرد و گفت به پدرت میگم. دیگر بیشتر از این چیزی یادم نیست. از شعرهایی که
یادم هست در قضیهٔ 28 مرداد یک مخمس در قضیهٔ گرفتاری دکتر مصدق گفته
بودم...غزلهای حافظ را تخمیس میکردم، از این جور چیزها. فکر میکنم
بیشتر هرچه هست، اگر مانده باشد، دوروبر 28 مرداد و اینها... یادم است کمی
بعد از سقوط دکتر مصدق بود، یعنی درست واقعهٔ 28 مرداد نبود، ولی وقتی
بود که آنها در فرمانداری نظامی و اینها بودند، ما بچه بودیم و چیزی
نمیفهمیدیم...
او همچنین عنوان میکند: خیلی
تحت تأثیر فرخی یزدی بودم یعنی، با حافظ که در حقیقت از بچگی خیلی مأنوس
بودم. مادرم، خدا بیامرزدش، حافظ را حفظ داشت و مرا با حافظ مأنوس کرده
بود. ولی از شعر معاصرین، اولین شاعر معاصری که در حقیقت تمام دیوانش را
خواندم و خیلی خوشم آمد و میتوانم بگویم تا حدی هم روی روحیهام اثر
گذاشت، فرخی یزدی بود و آن قضیه از این قرار است - میدانید من مدرسه
نرفتم- مدرسه، دبستان، دبیرستان و اینها نرفتهام، من یکمرتبه رفتم
دانشکدهٔ ادبیات و به اصطلاح... ولی دبستان و دبیرستان نرفتم و طبعا این
آموزش دورهٔ متوسطه را بعدها به فکرم افتاد که بروم و داوطلب امتحان بدهم و
دیپلم گرفتم و رفتم دانشگاه. طبعا کتابهای درسی دبستانی و دبیرستانی هم
در اختیار من نبود. درس من در مدرسهٔ طلبگی بود و بیشتر هم در مراحل اولیه
در خانهمان پیش پدرم... و یادم است یک همبازی داشتم که به دبیرستان
میرفت. کلاس اول دبیرستان بود. یک بار کتابش، گمان میکنم، خانهٔ ما جا
ماند. کتاب اول فارسی و در این کتاب اول فارسی مقداری شعر بود. از قدما
شعرهایی بود خیلی لطیف و اینها یک ترکیببندی از فرخی سیستانی را یکی دو
تکهاش در وصف بهار را نوشته بودند. یادم است که «ز باغ ای باغبان ما را
همی بوی بهار آید...» نمیدانم چی بود. در این شعر در آن عالم بچگی و
اینها وزن این بود، ریتمش بود؟ شاید این شادی و پاکی در فضای طبیعت و...
به هر حال فرخی خیلی جوان و دلپذیر است. شعرش مرا تحت تأثیر قرار داد. دیدم
که زیرش نوشته: فرخی سیستانی.
شفیعی کدکنی در بازگویی خاطراتش
ادامه میدهد: به فکر افتادم بروم و این فرخی سیستانی را کشفش کنم و
دیوانش را پیدا بکنم و بخرم. توی خانهمان مثلا شاهنامه داشتیم، مثنوی،
سعدی، حافظ و این مشاهیر، اما دیوان فرخی نبود توی این کتابهای ما. من هم
خیلی شیفتهوار به این ترکیببند وصف بهارش خیلی برخورد عاشقانهای کردم.
یک مختصر پولی به هر حال داشتم یا تهیه کردم، عیدیای، یا به هر حال یادم
نیست چی بود. به هر حال یک مختصر پولی جمع کردم و راه افتادم توی
کتابفروشیهای مشهد. از این کتابفروشی به آن کتابفروشی که آقا شما کتاب
فرخی سیستانی دارید؟ این یکی گفت نه و آن یکی گفت نه و همینجور رفتم رفتم
رفتم تا خیابانی که کتابفروشی باستان توش هست. به هر حال رفتم به
کتابفروشی باستان و گفتم که آقا کتاب فرخی سیستانی دارید؟ گمان میکنم سال
31 بود، 31 ، 32 شاگرد کتابفروشی (که حالا میفهمم یک جوان مثلا به
اصطلاح انقلابی و چپ و رادیکال بود) دید یک بچهٔ مثلا ده - دوازده سالهای
آمده دیوان فرخی سیستانی را میخواهد. گفت: آقاجان فرخی سیستانی یک شاعری
بوده همهاش در مدح پادشاهها و آدمهای قلدر و اینها شعر گرفته. تو شعر
او را میخواهی چه کار کنی؟ گفتم که میخواهم بخوانم. گفت: دیوانش هم مدح
سلاطین است، هم قیمتش گران است. من یک فرخی دیگری به تو میدهم که هم برای
مردم شعر گفته و برای آزادی و برای مبارزه برای حقوق مردم و اینها گفته و
هم قیمتش سه تومن است. یادم است سه تومن بود قیمتش. آن فرخی مثلا بیست تومن
بود، بیست و پنج تومن بود، گران بود. ما هم سه تومن از این پول که کلش
حالا ده تومن بود، دوازده تومن بود، دادیم و یک دیوان فرخی یزدی به جای
سیستانی به ما داد و من همینطور که این پول را دادم و این کتاب را با شوق
باز کردم، این مقدمهٔ حسین مکی، که خب آن زمان مکی هم، به هر حال اسمی
داشت و به هر حال یک حرمتی شاید در ذهن بچگانهٔ ما داشت، این مقدمه را شروع
کردم. همینطور توی راه به خواندن. خواندم و رفتم تا خانه که رسیدم همهٔ
مقدمه را خوانده بودم و هم مقدار زیادی از شعرهاش را.
شفیعی کدکنی میگوید: آن مقدمه
خیلی مرا تحت تأثیر قرار داد. آن قضیهٔ با آمپول هوا کشتنش و بعد نمیدانم
شعرهایی که علیه ضیغمالدولهٔ شیرازی گفته بود و آن شعرش برای آزادی که لبش
را دوخته بودند و... یک حالت اسطورهای در ذهن بچهٔ آن زمان ایجاد میکرد
که خیلی برای من الان هم که خیلی گذشته، عزیز است. یک شاعر قدرتمند است. در
نُرم خودش، در غزل سیاسی یک سرآغاز است. این کتاب را بردم و خواندم و خیلی
خوشحال شدم از اینکه با این شاعر آشنا شدهام. یادم میآید آن مخمسی که
برای قضیهٔ دکتر مصدق و اینها کمی بعد از آن ماجراها گفته بودم، تحت
تأثیر لحن و اسلوب و شیوهٔ فرخی یزدی بود. فکر میکنم آن مخمس مال سال 33
باید باشد یا اواخر 32 و اینها... به هر حال قدیمیترین تجربههای شعری من
از آن شعر به اصطلاح هجوی که برای آن بچه گفته بودم در هفت - هشت سالگی.
اگر صرف نظر بکنیم - که یادم است، ولی از بس زشت است، نمیخوانم، هم وزنش
قشنگ است و هم قافیهاش درست است، الان فکر میکنم در آن زمان من چطور این
شعر را گفته بودم... البته به غریزه.
منبع : سایت اطلاع رسانی دکتر شفیعی